کنار 'نیمکت اندوه' در قلب شهر کابل چه میشنوی؟
منبع تصویر، emergency.it
افغانستان همچنان شاهد افزایش خشونتهاست، در چند روز گذشته فقط در یک شبانهروز حملات مرگبار جان دستکم ۴۲ نظامی را گرفته و دهها نفر دیگر را زخمی کرده است. خشونتها، تنها در یک ماه گذشته بیش از پنجهزار نفر را بیخانمان کرده است.
با وجود آغاز مذاکرات صلح در دوحه قطر بین دولت و طالبان، جنگ همچنان ادامه دارد، و ترس درِ بسیاری از افغانها را میزند.
در مرکز شهر کابل، یک مساحت حدودا چهار متر در بیست متر است که به احتمال زیاد اندوهبارترین نقطه افغانستان باشد؛ تقریبا در تمام سال، روزها و ماهها همیشه آدمهایی که آنجا نشستهاند پایشان را رویداد ناگواری به آنجا کشانده است؛ جنگ.
شما هیچگاه لبخندی بر لبان ساکنان موقتی این منطقه خرد با غمی کلان نمیبینید: دم ورودی شفاخانه/ بیمارستان "ایمرجنسی"، مرکز درمانی قربانیان جنگ در کابل.
غم و اندوه در آنجا هم از نظر زمانی زیاد و مداوم است، تقریبا هر روزه و هم از نظر تعداد انسانها؛ هر بار از آنجا بگذرید، به احتمال زیاد آن فرد دو روز قبل را نبینید.
در دو چوکی/نیمکت در سمت چپ و یک نیمکت در سمت راست ورودی این شفاخانه، بسیاری اوقات آدمهایی نشستهاند که نزدیکانشان در یک رویداد جنگی زخمی شده و به آنجا منتقل شدهاند. آنجا چهره قربانیان جنگ تازهتر از هر زمان دیگری است.
گاهی اوقات شمار افرادی که پشت ورودی بیمارستان "ایمرجنسی" چشم به انتظار و معمولا نگران نشستهاند، بیشتر از روزهای دیگر است، نشانهای از حملهای دیگر و انفجاری دیگر؛ هرچه تعداد آدمها بیشتر باشد، تعداد قربانیها بیشتر است.
در مواردی که تعداد آدمها زیاد است و جایی روی نیمکتها برای نشستن نیست، مجبور میشوند پتوی خود را روی زمین پهن کنند و منتظر بمانند. آنجا، منطقه منتظران اندوهگین است.
به احتمال زیاد هیچ بیمارستانی در افغانستان به اندازه شفاخانه ایمرجنسی شاهد حضور زخمیها و قربانیان جنگ نبوده است.
در ۲۰ سال گذشته این شفاخانه و مراکز وابسته به آن در ولایتها بیش از هفت میلیون و ۳۰۰ هزار نفر را مداوا کرده است.
یک داستان همیشگی
روز یکشنبه، داماد عصمتالله (نام مستعار) به او زنگ زد. صبح خیلی زود دامادش همراه با چهار نفر از نزدیکان عصمتالله از جمله دخترش از غزنی راهی میدانشهر شده بودند. همین که عصمتالله تلفن را پاسخ داد، دامادش گفت که به غیر از خودش، بقیه زخمی شدهاند، از جمله دختر عصمتالله.
او میگوید "دامادم به من زنگ زد و گفت که به ما حمله کردند، مرمیباران/گلوله باران شدیم. بی/بدون کدام موجب. بی/بدون کدام تخطی و گناه مرمیباران شدیم. چه کنیم؟"
در منطقهای از میدانشهر، شبهنظامیان مسلح که یک ایست بازرسی ایجاد کرده بودند، به ماشین آنها دستور ایست داده بودند. راننده متوجه نشده بوده و کمی دورتر توقف کرده بود از ماشین پیاده شدند و دستهایشان را بالا برده بودند. به گفته او "با این هم به سمتشان تیراندازی کرده بودند."
دختر عصمتالله و یک دختر بردارش زخمی شدند؛ "خوب شد که یک نفر سالم ماند، وگرنه تمامشان تلف میشدند."
داماد عصمتالله تقریبا نیم ساعت از ماشینهای عبوری تقاضا میکند که به آنها کمک کرده و زخمیها را به بیمارستان منتقل کنند. "هیچ کس توقف نمیکرد. در نهایت دامادم سنگ بزرگی را به دست میگیرد و وسط خیابان میایستد و یکی از رانندهها را تهدید میکند که اگر کمکشان نکند، میزند. دامادم به راننده گفته بود: یا (زخمیها را) ببر یا من را هم بکش."
زخمیها در ابتدا به شفاخانهای در میدانشهر منتقل شدند. تا رسیدن به آنجا عصمتالله ۲۸ بار به دامادش زنگ زده و تماس گرفته بود. "احساس میکردم خودم در حال جان دادن هستم. هر لحظه با آنها در تماس بودم و هر لحظه برایم مرگآور بود."
وقتی با عصمتالله مصاحبه میکردم، شش ساعت شده بود که پشت دروازه ایمرجنسی منتظر بود. دکترها گفتند دو زخمی حالشان خوب است، اما دو زخمی دیگر در وضعیت بدی قرار دارند. به علت محدودیتهای مربوط به کرونا به او اجازه ندادند که داخل بیمارستان برود.
عصمتالله تلفنش را فرستاد تا با زخمیها صحبت کند، اما "نمیدانم چرا تلفن را هم جواب نمیدهند. خودم اینجا و طفلم آنجا. از جنگ به تنگ آمدهایم."
در دو متری من و عصمتالله هفتهشت نفر دیگر جمع شده بودند. آهسته با هم حرف میزدند. شاید این خاصیت غم است که هرگاه آدمها را کنار هم جمع میکند، حرفها و رفتارشان را نیز آهسته میسازد.
این همه اندوه، بر کار خبرنگاری هم تاثیر خودش را گذاشته است. ما خبرنگاران به سمت آنهایی که دچار غم شدهاند به مراتب آهستهتر از آنهایی که خوشحال به نظر میرسند، حرکت میکنیم.
قبل از ظهر یکشنبه جاوید (اسم مستعار) مشغول کار بود که موبایلش زنگ خورد. پسر خالهاش بود که گفت "میرویس جان، (برادرزاده جاوید) کدام چیزی را از زمین برداشته که انفجار کرده و چهارپنج انگشتش قطع شده، ما به شفاخانه میرویم. تو هم بیا".
میرویس را به شفاخانه ایمرجنسی در کابل انتقال دادند. ساعاتی بعد جاوید هم به آنجا رسید. نیم ساعت پشت دروازه بیمارستان منتظر ماند و سپس از او خواستند که وارد شود و پای برگه رضایت قطع انگشتان دست را امضا کند. دکترها گفتند که باید چهار انگشت که آسیب شدیدی دیدهاند قطع شود، میماند یک انگشت، که آن هم چارهای نیست و باید قطع شود.
جاوید انگشت شصتاش را پای برگه رضایت قطع انگشتان برادرزادهاش ماند.
جاوید میگوید: "در این وطن اولاد کلانکردن خودش یک مشکل کلان است و حالا پنج انگشتش را قطع میکنند. فکر کن که نصف وجودش را قطع میکنند. فکر کن که او دیگه فقط یک دست دارد. دست راستش هم است."
مادر جاوید و برادرش (پدر میرویس) از ارزگان خود را به سرعت به کابل رساندند. برای آنها هنوز روشن نبود که انفجار ناشی از چه بوده؟ مین بوده یا بمب دستی؟
بهعلت محدودیتهای کرونا به پدر میرویس اجازه ندادند وارد شفاخانه شوند.
جاوید واقعیت را به برادرش نگفته بود که چه اتفافی بر سر پسرش رخ داده است. فقط به او گفتند که چهار انگشت میروس کمی زخمی شده است.
"پدرش سه ماه دور از خانه بود و پسرش را سه ماه ندیده است. تازه از یک ولایت دیگر آمده و خسته و مانده است، نخواستیم که در همان ابتدا واقعیت را به او بگوییم. وقتی مادر میرویس خبر شد که چه رخ داده، بیهوش شد. نمیخواهیم پدرش هم بیهوش شود. فردا یا پس فردا خبرش میکنیم."
من لحظاتی پیش بیمارستان ایمرجنسی کابل توقف کردم و در همان مدت کوتاه دو داستان غمانگیز را شنیدم. در هر دو مورد، قصه غیرنظامیها و کودکانی روایت شد که قربانی جنگ شدهاند.
گویا در پشت دروازه شفاخانه ایمرجنسی یک اندوه همیشگی جاری است، غم جنگ.
افغانها یک مثلی دارند که میگوید: "به تنگ آمدی، به جنگ آمدی".
اوضاع اما حالا بسیار دشوارتر از این مثل به نظر میرسد، عصمتالله که دخترش زخمیاش را به اینجا آورده، گفت: "از این جنگ به تنگ آمده ایم. آنهایی که در دوحه نشستهاند، باید بدبختی مردم را درک کنند و تصمیم بگیرند."